کم آورده ام ...
سخت کم آورده ام ... این بار، حتی کلمات را ...
انگار مدت هاست هیچ واژه ی مناسبی به ذهنم خطور نکرده
تمام واژه ها برایم فقط تکرارند و تکرار ...
و دیگر هیچ احساسی ازشان نمی گیریم
کم آورده ام و خسته ام از تک تک احساس هایم این روزها
از صمیم قلب خسته ام، دلم یک خواب طولانی می خواهد
و آرامشی عمیق که در آن غرق شوم و راه نجاتی نباشد
عجیب شده ام این روزها ،
حس می کنم غوطه ورم میان یک عالم احساس ناشناخته
بینابین تفکراتی مبهم و گنگ که گیجم کرده اند و دیگر نمی فهممشان
روزهای هفته را گم کرده ام و انتظار تک تک روزهایم را از تنوع انداخته
انتظار یک هیجان خوب، یک روز متفاوت، یک احساس زیبا، یک تجربه ی شیرین
منتظرم و به انتظار لحظه هایم را بدون داشتن هیچ حسی
تنها لمس می کنم و می گذرم از کنارشان ...
کاش باز هم واژه ای بیایم برای لمس پر احساس لحظه هایم
کاش ...